ماجان



یادم نمی‌رود که اسفند سال نود و هفت به تنهایی داشتم با مرگ عزیزی کنار می‌آمدم. یادم نمی‌رود که تنهایی را با گوشت و خون و استخوان حس می‌کردم. یادم نمی‌رود که دلتنگی نفسم را بریده بود. یادم نمی‌رود که فلوکسیتین اثر نمی‌کرد. پتوی گرم اثر نمی‌کرد. سرما تا مغز استخوانم دویده بود. یادم نمی‌رود که احساس رهاشدگی، بی‌پناهی در بند بند وجودم رخنه کرده بود. یادم نمی‌رود که اشکم نمی‌آمد‌. خالی نمی‌شدم. آغوشی نبود. صدایی که نمی‌گفت آرام باش. گوشی که التماس‌هایم را نمی‌شنید؛ من نمی‌خواهم بمیرم. من نمی‌خواهم بمیرم. اسفند سال نود و هفت من تنها بودم. چند شبانه‌روز غذا نخورده بودم. اضطراب تمام تنم را گرفته بود. هزار بار از تخت تا دستشویی رفتم و آمدم و کسی نبود که در آغوشم بگیرد و مرگ را از یادم ببرد. 


بیدار شده‌ام و نیستی. حال غریبی دارم؛ ترکیبی از غم، آسودگی، دلتنگی، شعف، عشق و دلشوره. کاش با تو از خانه بیرون می‌زدم. احساس می‌کنم پاهایم را زنجیر کرده‌اند. دیشب تمام شده و فقط احساسات انباشته و سردرگم کننده‌ای در من باقی مانده‌‌ است. همه آن لحظه‌های سعادت دلم می‌خواست زمان را نگه دارم، اما می‌گذشت و به این واقف بودم که چیزی از این لحظه‌ها جز خاطره‌ای موهوم باقی نخواهد ماند. تو را به خودم می‌فشردم و می‌خواستم که از هم بشکافم. می‌خواهم که از هم بشکافم. تمامم از این عشق، از این خواستن لبریز شده است. آهنگ ترکی پس زمینه سر و صدای ماشین‌های خیابان رو به اتاقت دارد تکرار می‌شود که؛ به تو نیاز دارم. به تو نیاز دارم. عزیز دل، پاره تن، من با بند به بند این تن به تو نیاز دارم، با ذره ذره این وجود عاشق تو هستم و عاشق‌تر می‌شوم. با همان حال غریبِ خواستار به تو گفتم که سیر نمی‌شوم از تو، چطور می‌شود که از تو سیر نمی‌شوم؟ با چنگ و دندان یقه حال و الان را گرفته‌ام و انگار در تب و تابم که نگهش دارم و می‌دانم که نمی‌شود. و این نشدن و از ضعف اینکه این لحظات خوب را تنها می‌توانم در قالب خاطرات خوشایند و لذت‌بخشی در حافظه‌ام ثبت کنم به دلتنگی دچار می‌شوم. می‌دانم که قوی‌ترین حافظه‌ها هم روزی دیگر جزئیات را به خاطر نمی‌آورند. می‌خواهم اینجا بنویسم که یادم بماند من با تمام اندوهی که همین لحظه در همین گوشه تختت، کنار همه چیزهایی که مال تو هستند و بوی تو را می‌دهند، با همه این دلتنگی نفس‌گیر، اسفند سال نود و هفت و درحالی‌که نزدیک به یک ربع قرن زندگی کرده‌ام آدم‌ خوشبختی هستم. من آدم خوشبختی هستم که تو را دارم، آدم خوشبختی هستم که علی‌رغم احتمالی کم و ناممکن پیدایت کرده‌ام، به خلوتت راه پیدا کرده‌ام و به تو عشق می‌ورزم. انگار یاد گرفته‌ام که همه چیز بلاخره روزی از دستم می‌رود و این تکاپویی که به آن دچارم و این چسبیدن به حال انگار نشات گرفته از همین ترس است. کاش می‌توانستم همه این لحظه‌های با تو بودن را حداقل دو بار زندگی کنم. کافی نیست. هیچ چیز انگار کافی نیست. لذت‌بخش است اما کافی نیست، زیباست اما کافی نیست. امن بودن مهم‌ترین خاصیت توست، می‌تواند خیالم راحت باشد که هستی، برای همیشه هستی چرا که بارها این را به من اثبات کرده‌ای اما مگر من آن ترس کم اما همیشگی را می‌توانم از اعماق قلبم بیرون کنم؟ دوستت دارم و کاش تا آخرین لحظه زنده بودنم این فرصت را داشته باشم که برایت یادآوری و تکرار کنم که دوستت دارم و خواهم داشت. من از خساست هستی به تنگ آمده‌ام و هراس دارم. مگر می‌شود در آغوشت بگیرم و به این فکر نکنم که اگر دفعه بعدی در کار نباشد چه؟ و باعث شود تنگ‌تر به خودم بفشارمت و آرزو کنم که کاش تن من با تن تو یکی میشد. کاش می‌شد نگذارم که بروی و ساعت‌ها همین جا در آغوشت بگیرم و دلشوره‌هایم را آرام کنم. من الان که جزو کوچکی از این زندگی‌ای هستم که در واحد ۳ خانه چند طبقه‌ای در گوشه شلوغ شهر جریان دارد، احساس شعف می‌کنم.  آن قدر سرشارم که حتی توانایی تمام کردن این نوشته را ندارم. من از این هستی خسیس چیزی به چنگ آورده‌ام که با هیچ دستاوردی در این جهان معاوضه‌اش نمی‌کنم.  من تو را دارم و با اینکه تنها یک ساعت است که از تو دورم دلتنگت شده‌ام.

ای امن، ای اندوه بی‌پایان و شیرین، ای عشق، ای عشق.


بعدازظهر در حال کتاب خواندن خوابم برد. خواب دیدم که نشسته‌ایم و مثل همیشه حرف می‌زنیم. اینکه از چه چیز حرف می‌زدیم را به خاطر نمی‌آورم اما حافظه دستانم هنوز لطافت و زیبایی موهایت را به یاد می‌آورد؛ دراز کشیدی کنارم و من انگشتانم را لابه‌لای موهای سیاهت تاب می‌دادم. غیرمنطقی است اما کاش هیچ‌وقت از خوابم بیدار نمی‌شدم. کاش میشد در یکی از همین خواب‌ها جا می‌ماندم. 


باید بنویسم. از این روزها که هم آرامند و هم غمگین. باید بنویسم از تو؛ که هم هستی و هم نیستی. از من که دو پاره شده است. پاره‌ای که دندان صبر بر جگر گرفته و دیگری که شوریده است. باید بنویسم که شاید از بار اندوهی که بر قلبم فشرده می‌شود چیزی در این نوشته‌ها جا بگذارم و بگذرم. باید بنویسم که این زمزمه هراس انگیز «ترسم که بمیرم، ترسم که بمیرم از این اندوه» در سرم کمتر تکرار شود. باید بنویسم و نمی‌دانم از کجای این رنج بگویم؛ که چراها سرگردانم کرده‌اند‌، که حرمان سهم من از همه چیزست. به داد دل می‌رسی و به کام دل نه. که من از تو سیر شدن نتوانم، بریدن هم. می‌بینم و مشتاق‌ترم. نمی‌بینم و پریشان. گاه دلم می‌خواهد بپرسم از تو که می‌دانی پاره جانی؟ باید بنویسم از اندوه که ساکن شود. اما نمی‌شود گفت. نمی‌شود نوشت. اشک پناه می‌شود. تو لبخند می‌زنی. من می‌بوسمت و نمی‌دانی می‌ترسم که بمیرم از این دوست داشتن. از فردایی که چشم باز کنم و از خواهش من تا بسترت، تا آغوشت، تا بازوانت دیوارها علم شده‌ باشند.


باید این تجربههای عزیز را در خاطر نگه دارم. باید یادم بماند که نزدیک بودن به تو تا چه اندازه می‌تواند مرا سر شوق آورد. این چند روز رخوت تعطیلات مرا اسیر خودش کرده بود یک بار آن تماس تلفنی نیم ساعته و امشب هم مکالمه چند ساعته‌مان نجاتم داد. با همه این‌ها نمی‌دانم چرا گاهی بی‌دلیل از تو دور می‌افتم. و چیزی که از تمام این تجربه‌های شیرین یاد گرفته‌ام این است که خودم را از تو محروم نکنم. بی‌دلیل در انزوای خود غرق نشوم، تو را راه بدهم، با تو حرف بزنم، نترسم.

امشب تجربه‌های شیرینی را با من درمیان گذاشتی. من هم از نوشته اخیرت در باب نوستالژی و خاطرات تعریف کردم. نمی‌دانستم نظر من انقدر برای تو اهمیت دارد و دانستن این نکته لذت این اشتراک را چند برابر کرد. از تجربه‌ات در آن روستای بکر و قدیمی گفتی و درمورد فیلم ساختن با هم بحث کردیم. پیشنهاد دادم که برای مدتی به آنجا سفر کنیم که هم من از نزدیک آنجا را ببینم و هم تو ایده فیلمت را پیاده کنی. اتفاقا استقبال کردی و من از فکر این سفر هیجان زده شدم. هرچند عملی شدن این برنامه به این راحتی‌ها نیست اما به این سفر و تجربه بسیار نیاز دارم و اغراق نیست اگر بگویم درحال حاضر یکی از آرزوهای مهم من همین سفر کردن است.

این معاشرت چند ساعته و باکیفیت، اندکی از دلتنگی‌ام کم کرد اما بی‌صبرانه منتظر هستم که برگردی و ببینمت.


چند دقیقه پیش از هم خداحافظی کردیم؛ بعد از اولین مکالمه تلفنی طولانی‌مان.  یک ساعت پشت تلفن صحبت کردیم و انگار تمام این ساعت به اندازه چند دقیقه کوتاه گذشت. و در عوض یک هفته از آخرین روزی که کنارم بودی، یک هفته از لحظهٔ عزیمتت می‌گذرد و انگار ماه‌ها گذشته است؛ سخت و دلتنگ. علی‌رغم تمام تلاشم برای گریه نکردن نتوانستم برابر دلتنگی‌ای که یکباره به قلبم هجوم آورد مقاومت کنم. من با اشتیاق تنگ در آغوش کشیدنت چه کنم محبوب زیبا؟ من با این عطش دیوانه، این دلتنگی غریب چه چاره کنم؟ ملتمسانه می‌خواستم که زودتر برگردی اما می‌دانم که نمی‌شود. دلم برایت تنگ شده و این جمله به تنهایی نمی‌تواند همه آن چیزی را که در من می‌گذرد، بیان کند.
«من سالهاست دور مانده‌ام از تو و می‌روم که بخوابم.»

چند ساعتی می‌شود که از من دور شده‌ای. از آغوشم که به دور نگرانی‌هایت تنگ می‌شد. از دست‌هایم که سرت را به سینه می‌فشردند. از دیدگانم که از تماشایت سیر نمی‌شدند. حالا که آرام یا شاید هم ناآرام به خواب رفته‌ای من بیدارم و به تمام شب‌ها و روزهای این چهل روز پیش رو فکر می‌کنم. به تو فکر می‌کنم که پاره جانی و از من دور افتاده‌ای. یک بار با صدایی که سراسر خشم و بغض بود گفتی که از اجبار بیزاری. از اجبار بیزاری عزیزکم و ناگزیر از من و از خانه دور شده‌ای. بخاطر تک‌تک روزهای دور از خانه دلواپس توام. در غروب جمعهٔ دلتنگی که تو را بوسیدم و بر سینه فشردمت و به راه‌های امن سپردمت دلم می‌خواست دستانم توانا بود که نگذارم بروی یا ببرندت اما نیستم عزیزجان. تنها اشک ریختم و اشک می‌ریزم و آرزو می‌کنم که کاش این روزها زودتر بگذرند و راحت‌تر. ش. از تو پرسیده بود که چگونه می‌فهمی کسی را دوست داری و من از همان روز مدام به این سوال فکر کردم. امروز شک نداشتم که دوستت دارم. همان لحظه خداحافظی  که در آغوشت به گریه افتادم، و طاقت نداشتم که رفتنت را تماشا کنم، که می‌دانستم از پیچ این پله‌ها که بروی دیگر به این زودی‌ها برنخواهی گشت. تنها لحظه‌ای بعد بود که دلم ملتمسانه می‌خواست به دنبالت بدوم و دستت را بگیرم که نروی. اما نمی‌شد. برای تو می‌نویسم نور دیده، برای تو که معنایی، تویی که عشقی، امنیتی، تمام خوبی‌هایی؛

مراقب خودت باش. دوستت دارم. 


من سال‌های زیادی در انتظار بودم. نه در انتظار کسی، در انتظار چیزی که معنی واقعی دوستی، خانواده و جمع است. من این جمعی که پریشانی و ناراحتی‌ام را به راحتی و بدون نیاز به کلمه می‌فهمد، دلش برای آشوب و کلافگی‌ام می‌تپد و نگرانی‌هایم را در آغوش می‌گیرد از پسِ سال‌های سال تنهایی و حرمان و حسرت به دست آورده‌ام. تمام امروز خودم حتی حال خودم را نمی‌فهمیدم، بهانه می‌گرفتم و کلافه بودم اما کسانی را دارم که حواسشان هست، که در آغوشم می‌گیرند، وادارم می‌کنند حرف بزنم، در آغوششان گریه کنم و احساس نکنم از تمام جهان جدا افتاده‌ام. همین دو نفر حالا خانواده من‌اند؛ همه آنچه از این زندگی می‌خواسته‌ام. حالا که تنها در اتاق دراز کشیده‌ام و صدایشان را می‌شنوم. حالا که هیچ چیز در این جهان امن نیست اما جهان کوچک من و جغرافیای این خانه گرم است به خوشبختی‌ام فکر می‌کنم و باورم نمی‌شود. وقتی آ. از من پرسید که چرا نمی‌گذاری شریک کلافگی‌ات باشیم؟ تنها جوابی که بلد بودم این بود که «یاد نگرفته‌ام». و به راستی یاد نگرفته‌ام که همدلی چه نعمت عزیزی‌ست، که زندگی همیشه کریه و نومیدکننده نیست. آن لحظه‌ٔ عزیز که هر سه همدیگر را در آغوش گرفته بودیم می‌دانستیم که علی‌رغم تمام سختی‌های این زندگی، علی‌رغم تمام جنگ‌هایی که ناعادلانه باخته‌ایم خوشبخت هستیم؛ خوشبخت هستیم که این جمع، این خانه، این خانواده کوچک را داریم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مزون فاریون عبایا تخفیف های متنوع محبان امیرالمؤمنین علی علیه السلام امیدوارم کاری نکنیم که شرمنده شهدا شویم سلامتی و تندرستی پژوهشکده مطالعات راهبردی علوم و معارف اسلام مجله پزشکي تهویه نوین ایرانیان درباره شیشه رنگی